مشغول

احسان کیاسروش
ehsank62@yahoo.com

اونروز مثل هميشه بود.هميشه وقتی که بيدار ميشد..هوا روشن بود.نگاهی به دختره انداخت.هنوز خواب بود..شب قبل اومده بود ،مشغول رو بیدار کرده بود ، کلی واسش گريه کرده بود و دود یه پاکت سیگار مالبرو رو به حلق مشغول فرو کرده بود.
شکایت و ناراحتی دختره ازاين بود که کسی بهش توجه نميکنه..و زندگیش واسه کسی مهم نیست. مشغول دلداريش داده بود..و قسم خورده بود که اون واسش مهمه.واسش گریه کرده بود..ازش تعریف کرده بود.مخصوصا از قد و بالاش.دختره دراز بود. پیش خودش فکر میکرد که مشغول خیلی قد بلند رو میپسنده.همونطوری که اگر چاق بود فکر میکرد مشغول از دخترای تپل مپل خوشش میاد.مشغول نظرش فرق داشت < آدم باید فکرش بلند باشه؛ نه قدش>. توی این یکسال دختره خودشو یه جوری به مشغول چپونده بود.مشغول خودش هم نمیدونست که این رابطه رو میخواد یا نه.خوب خودشم یه جورایی تنها بود.کلا سه بار به دختره زنگ زده بود.یه بار یک هفته بعد از روز تولد دختره که یادش افتاده بود.یک بار شماره عوضی گرفته بود ، بار دیگش وقتی که زنگ زده بود کسی جواب تلفن رو نداده بود.وقتی مشروب میخورد بهش فکر میکرد،اما تا حالا حتی یه پیک به سلامتیش نزده بود.مشغول به تنها چیزی که مشغول بود خودش بود.خودش و فکرای خودش.شده بود که یک روز کامل رو توی خونه بخوابه.یا یه بیست و چهار ساعت رو بیدار مونده باشه.یا سه چهار روز بجای همه چی آب بخوره، فقط آب. مشغول تو زندگی به چیزی دلبسته نبود.کاری که دوست داشت نوشتن بود.اونشب وقتی که دختره بعد از گریه و زاری هاش روی کاناپه توی سالن خوابش برد،مشغول رفت سر یخچال.میدونست یه دونه موز توی یخچال داره.ازوقتی که دختره بیدارش کرده بود میخواست بخورتش ؛ ولی گذاشته بود که دختره بخوابه و بعدش بره سراغش و با خیال راحت کار موز رو تموم کنه.از توی یخچال که برش داشت دید موز بدبو شده ، رنگش هم بجای زرد قهوه ای یه.مردد بود.انداختش تو آشغالی.با اینکه میدونست ربطی به دختره نداره اما میخواست تقصیرو گردن یکی بندازه.< اکه این آشغال نیومده بود این موز لعنتی رو پیش از اینکه به این روز بیفته خورده بودم>.بفکرش رسید که سیگار بکشه.اما منصرف شد.از سیگار و سیگاریا بدش میومد.شاید این رو هم مدیون دختره بود.همش بهش سیگار تعارف میکرد.بخاطر اینکه نمیکشید مسخرش میکرد.اما مشغول به همه تو زندگیش راحت نه میگفت.واسه همین هم دیگه کسی تو زندگیش نمونده بود.دختره به این راحتیا از کسی نه نمیشنید.
بجای سیگار دوباره رفت سراغ یخچال و یه قوطی آبجو برداشت.درش رو باز کرد و از توی قوطی یه کله سر کشید.دوباره دلش هوس موز کرد.رفت سراغ موز.از توی سطل برش داشت و خورد.< اصلا برام مهم نیست که دیگران در مورد کارای من چه فکری میکنند> با این دروغ قانع نشد..چون دیگرانی در کار نبود.به دروغ بزرگتری نیاز بود . < حتی برام مهم نیست خودم در مورد کارایی که خودم میکنم چه فکری میکنم > . پوست موزو پرت کرد طرف سطل آشغال.پوست اول خورد به کابینت و جاش یه لکه کثیف درست شد.بعدش هم افتاد کنار سطل.آخرای موز رو داشت میجوید که احساس کرد یه مو توی دهنشه.اونو بیرون کشید.رنگش شرابی بود.رنگ موهای دختره.نفهمید چی شده و این مو کی رفته تو دهنش.< باید به صاحبش پسش بدم >.آروم آروم رفت سراغ دختره و مو رو به یکی از موها گره زد.این کار را با نهایت جدیت انجام دارد.اما بعد به کار خودش فکر کرد و کلی پیش خودش خندید.اما بعدش ناراحت شد.دلش سوخت.< فرمان یازدهم : با کسی که به تو پناه آورده است مهربان باش > . روی کاناپه پهلوی دختره دراز کشید . خواست دختره رو بگیره تو بقلش،اما دختره تو خواب و بیداری دعواش کرد.با چشمای بسته آروم گفت ولم کن لعنتی.من امروز خسته ام.تو فقد به فکر خودتی.لب ها و صورتش رو کشید کنار.مشغول گفت ببخشید.خواست گریه کنه ، اما اتفاقی که افتاده بود به نظرش بیشتر خنده دار اومد.واسه اینکه بیشتر بخنده پشتشو کرد به دختره.< به فکر تو هم هستم>. گوزید. اما دختره هم به فکر خودش بود.توی خواب غلت زد و پشتشو کرد به مشغول.مشغول دیگه خوابش نمیومد.میخواست یکبار دیگه محبتش رو ارزونی کنه..اما با بوی بدی که هوا کرده بود دیگه نتونست بمونه.رفت توی اتاق خودش.
زیر تخت دفتر دستکش افتاده بود.یه صفحه رو کند و شروع کرد:
بازم یه کاغذ آشغال..منو صدا مینه که روش بنویسم.هی..لعنتی..من چی باید روی تو بنویسم؟این چطوره؟
آسمون آبیه و آب زلاله.پرنده ها سبکبار و سرخوش..بهار را میپویند.
به من چه که آسمون چه رنگیه.آسمون واسه من همیشه گه مرغیه.به من چه که پرنده ها چه غلطی میکنن.اونا یه مش احمقن که تو زندگیشون فقط از غرب به شرق میرن ،یا از شرق به غرب.اصلا ببینم اینا چه اهمیتی داره..وقتی این احمق بیشعور داره اعصاب منو خورد میکنه؟هی کاغذ کثافت.حقت این بود که مینداختمت و روت میشاشیدم..یا ازت جای دستمال توالت استفاده میکردم.دیگه چی دلت میخواد روت بنویسم؟کاغذ حرف دیگه ای نزد.
مشغول رفت توالت.کاغذ رو هم با خودش برد.معمولا نامه های دختره و نوشته های خودشو میبرد توی توالت یه بار میخوند.بعد ریز ریزشون میکرد تو چاه.یه بار دوست دختر اولش دفتر خاطراتشو داده بود که مشغول بخونه.البته هیچ کس حاضر نمیشه همچین کاری بکنه ، مگر اینکه جدا بخواد طرف رو خر کنه.چند وقت بعد دوست دخترش گفت میخواد ازدواج بکنه و میاد که دفترش و عکساشو بگیره.مشغول هم اونا رو ریز ریز کرد توی توالت ، و بهش گفت : اونا دیگه دست من نیستن میتونی از توالت پسشون بگیری.دوست دختراولش با دروغی که برای شوخی گفته بود هم دفترش و عکساشو از دست داد ،هم مشغول رو.باعث شد دوستیشون بهم بخوره.تازه این بدترین نتیجه از دید مشغول نبود.اتفاق بد دو سه روز بعد گریبانگیر مشغول شد.چاه توالت گرفت.مشغول هم دستشو کرد تو چاه و دفترخاطرات و بقیه کاغذها رو از ته چاه به شکل یه گلوله در آورد و چلوندش.بعدش بردش و انداخت تو سطل آشغال.گلوله خاطرات هنوز یکمی از آب توالت رو باخودش داشت.مشغول وقتی اینکارو میکرد،فکر کرد سرگین غلطانک شده.قطره های آب از توده کاغذ چکه چکه کردن روی موکت؛و لکه اون تا دوسه روز بوی کثافت تو فضا پخش میکرد.حالا یکی دو سال گذشته بود ، اما مشغول متد جالبش رو نمیخواست از دست بده.از اون به بعد با نوشته ها همینکارو میکرد.وقتی نوشته خودشو ریز ریز کرد تو توالت روش شاشید.خودشو شست و اومد بیرون.بیشتر وقتا دستاشو نمیشست.ایندفعه هم مثل بیشتر وتها بود..با پالتو دختره دستاشو خشک کرد.به اتاقش برگشت..کتابی که رو که سر شب داشت میخوند رو برداشت.اشعار یه شاعر آلمانی بود.اریش فرید. دراز کشید و مشغول شد.داشت شعرها رو میخوند که یهو در باز شد.دختره با قیافه طلبکارانه مشغول رو ور انداز کرد.مشغول با خودش فکر کرد که کار بدی نکرده.و چیزی به کسی بدهکار نیست.واسه همین به خوندنش ادامه داد."کسی که از شعر انتظار رهایی دارد..باید بیاموزد که شعر بخوا ند. و کسی که"دختره کتابو از دست مشغول کشید.پرید تو تخت تو بغل مشغول و لباش رو گذاشت روی لباش.دهن دختره همیشه بوی بد میداد و اونروز مثل همیشه بود.اما مشغول اغلب دلش میخواست بگه که اوضاع نسبت به سابق بدتر میشه .<ایندفعه بوی واقعا بدیه ، یا جای دهن ومقعدش عوض شده ، یا کرکسیه که لباس آدما رو تنش کرده> وقتی میدونست قراره همچین اتفاقی بیفته یه قرص نعناع یا یه آدامس میذاشت تو دهنش.بعدش میکردش تو دهن دختره. اما ایندفعه غافلگیر شد.مخصوصا اینکه طرف سیگار هم کشیده بود.بعد از یکمی با لب همدیگه ور رفتن و همدیگه رو مالیدن،مشغول ارضاء شد.و حال کرد.البته اگر نمیشد دختره حاضر نبود بیشتر ازین لطفی به مشغول بکنه.آروم آروم دوتایی خواب رفتن.صبح که بیدار شد ،پشتشون به هم بود.دختره همه پتو رو از روی مشغول کشیده بود پیش خودش.مشغول تو همين فکرا بود که دختره بيدار شد.و با بیدار شدنش تئاتر صبحگاهی مشغول شروع شد.
دختر پرسيد: ساعت چنده؟
مشغول کمی فکر کرد، بعد گفت : نمیدونم ساعت چنده.
دختر: یعنی چی که نمیدونم مگر وقتی بيدار شدی نگاه نکردی ساعت چنده؟
مشغول : يعنی نميدونم ساعت چنده.
دختر : تو ميدونی و نميخوای بمن بگی!
مشغول : اگرميدونستم ساعت چنده خيلی زودتر ميگفتم ،تا تو و خودم رو از شر اين بحث مسخره راحت کنم.
دختر : نميخواد واسه من توضيح بدی..من شما مردا رو خوبم يشناسم..همتون مثل همين..همتون يه مشت...
مشغول : ساعت ۸.۱۵قيقه است.
دختر: اينو زودترميگفتی ميمردی؟
مشغول فکر میکند < اگردیرتر ميگفتم تو منو ميکشتی.> و میگوید : ببخشيد ميخواستم باهات شوخی کنم.
مشغول میشنود : ببين من اصلا حوصله شوخی های بيمزه تو يکی رو ندارم.
مشغول مستاصل است : ميفهمم.
تو هيچی نميفهمی.
مشغول گفت راست ميگی.من چيزی نميفهمم معذرت ميخوام...حق با توست.
اين جمله آخری رو يه جوری گفت که دختره عصبانيتش برطرف شد .نيشش هم تا بناگوش باز شد .البته سعی کرد به روی خودش نياره.در طول اين سالها مشغول به تنها چيزی که هنوز اعتقاد داشت تاثير اين جمله روی زنا و دخترا بود.همیشه میتونست نمایش رو با این جمله تموم کنه.اما خوشحالی مشغول با دنگ دنگ ساعت کلیسا قطع شد.ساعت هفت ضربه زد.دختره گفت اينها که هفت ضربه بودن.مشغول مجبور شد جواب بده.گفت چون هفت عدد مقدسيه،ساعت های کليسا..هفت تا زنگ ميزنن.بعد توضيح داد که هفته هفت روزه،هفت آسمان،هفت اقليم...داشت حرف ميزد که دختره بلند شد رفت حموم.شاید واسه اینکه مشغول داشت چرند میگفت..مشغول هم فهمید.از این فرصت استفاده کرد ،پتو رو روی خودش کشید و گرفت خوابيد.وقتی بيدار شد دختره رفته بود.رفت دوش گرفت.بعد خونه رو جم و جور کرد.ته سيگاراي دختره رو رو تو سطل آشغال ریخت.پنجره ها رو باز کرد.شروع کرد به شستن ظرفهایی که چند هفته توی ظرفشویی .ساعت کليسا دنگ دنگ دنگ دنگ....يازده ضربه زد.شاشش گرفت.رفت توالت نشست.شاشيد.يه مجله اونجا پیدا کرد.در مورد عدد هفت توش نوشته بود.بعدش رفت صفحه بعد يه داستان جنايی خوند.صفحه بعدش يه داستان عشقی بود.وسطاش حوصله اش سر رفت.بلند شد.ایندفعه دستاشو شست.با صابون.اما صابون بوی دختره رو ميداد.شايد هم دختره بوی اين صابون رو ميداد.خوشش نيومد.هنوز مارک صابون روش بود.اسمشو به حافظه اش داد که ديگه ازين مارک صابون نخره.بعدش صابون رو انداخت توی توالت.دوتا سوسک از چاه اومدن بيرون.شاید بوی توالت سوسکها رو به اندازه بوی صابون اذیت نمیکرد.مشغول مثل يه شکارچی صبور ملايم و بيرحم بود.شير آب داغ رو باز کرد.با فشار آب داغ سوسکا رو انداخت دوباره توی چاه.شیر آب رو بست و اومد بيرون.رفت روی تخت دراز کشيد.تلفن زنگ زد.انقدر جواب نداد تا خودش قطع کرد .دوباره شاشش گرفت.ولی حالش رو نداشت بره توالت.از زير تخت يه قلم و کاغذ پيدا کرد و مشغول شد : اونروز مثل هميشه بود.هميشه وقتی که بيدار ميشد..هوا روشن بود.نگاهی به دختره انداخت.هنوز خواب بود..شب قبل اومده بود ،مشغول رو بیدار کرده بود ، کلی واسش گريه کرده بود .....


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33204< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي